شیشه شکسته و درسی که آموختم

شیشه شکسته و درسی که آموختم

حسین طالب زاده

تابستان بود. گرمای هوا با هیجان بازی بچه‌ها در کوچه درهم‌آمیخته بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت را شکست! توپ فوتبالشان به پنجره خانه ما برخورد کرده و شیشه‌ای به ابعاد حدود ۳۰ در ۴۰ سانتی‌متر شکسته بود. چنین اتفاقی در تابستان‌ها کم‌وبیش رخ می‌داد، اما این بار قرار بود درسی فراموش‌نشدنی برایم رقم بخورد.

من شاگرد اول مدرسه بودم و همان سال در مسابقات ریاضی منطقه رتبه برتر را کسب کرده بودم. پدرم پس از آنکه قیمت شیشه را پرس‌وجو کرد، به خانه آمد و از من خواست:

“قیمت شیشه را حساب کن که شیشه‌بر پول اضافه نگیرد.”

مسئله برایم ساده به نظر می‌رسید. متر مادرم را برداشتم، طول و عرض شیشه را اندازه گرفتم و روی کاغذ نوشتم. بعد مشغول محاسبه شدم.

چند دقیقه بعد، پدرم همراه با شیشه‌بر به خانه آمد. در حالی که شیشه‌بر مشغول کار بود، پدرم با اشاره از من پرسید: “حساب کردی؟”

من هم با اشاره جواب دادم: “دارم حساب می‌کنم”

دقایقی بعد، وقتی کار شیشه‌بر رو به اتمام بود، پدرم دوباره همان سؤال را پرسید و من بازهم همان جواب را دادم: “هنوز دارم حساب می‌کنم.”

کار که تمام شد، شیشه‌بر یک ماشین‌حساب قدیمی و کثیف از جیبش بیرون آورد، چند عدد را وارد کرد، قیمت را گفت، پولش را گرفت و رفت. و من؟ من هنوز داشتم حساب می‌کردم!

 

پدرم نگاهی به من کرد و با لحنی که هنوز در گوشم زنگ می‌زند، گفت:

“تو که نمی‌تونی اینو حساب کنی، برای چی مدرسه میری؟”

احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. من شاگرد اول مدرسه بودم، در مسابقات منطقه‌ای هم مقام آورده بودم، انتظار داشتم پدرم برایم هدیه‌ای مثل دوچرخه بخرد، اما حالا نه‌تنها خبری از هدیه نبود، بلکه چنین حرفی هم شنیدم. با ناراحتی گفتم:

“مگه تو مدرسه به ما شیشه‌بری یاد میدن؟”

پدرم آرام و محکم گفت:

“نمی‌دونم تو مدرسه چی بهتون یاد میدن، اما اینو می‌دونم که اگه مدرسه نتونه این چیزای ساده رو یادت بده، همون بهتر که نری.”

این حرف تا مدت‌ها ذهنم را درگیر کرد.

تابستان گذشت و مدرسه‌ها باز شد. چند ماه بعد، یکی از همسایه‌ها به خانه ما آمد و از مادرم خواست که من به پسرش در درس ریاضی کمک کنم. مادرم قبول کرد و قرار شد از فردا به او درس بدهم.

فردا پسربچه، که کلاس چهارم ابتدایی بود، آمد و از او پرسیدم کدام مبحث را متوجه نمی‌شود. گفت: “مساحت.”

ناگهان تمام آن ماجرا دوباره در ذهنم زنده شد: شیشه شکسته، ناتوانی من در محاسبه قیمت آن، و حرف‌های پدرم. چیزی به روی خودم نیاوردم، توضیحی کلیشه‌ای دادم و از او خواستم فردا دوباره بیاید.

 

بعد از رفتنش، متر مادرم را برداشتم، همان شیشه را دوباره اندازه گرفتم، و این بار در عرض دو سه دقیقه قیمتش را محاسبه کردم. تازه فهمیدم که شیشه‌بر تقریباً سه برابر قیمت واقعی از پدرم پول گرفته بود. اما آن روز چرا نتوانسته بودم این کار را انجام دهم؟ این سؤال مدتی ذهنم را مشغول کرد.

 

چند سال بعد، در دانشگاه شهید بهشتی، درس مبانی اقتصاد داشتیم. استادی جدی و سخت‌گیر، یک مسئله به ما داد و یک هفته فرصت داد تا حلش کنیم. صورت‌مسئله طولانی بود و به نظر می‌رسید که جواب پیچیده‌ای داشته باشد.

یک روز جمعه، پنج ساعت وقت گذاشتم، اما به جواب قابل قبولی نرسیدم.

یکشنبه سر کلاس، استاد پرسید: «چه کسی مسئله را حل کرده؟»

دانشجویی پای تخته رفت و شروع به نوشتن کرد. تخته پر از فرمول و محاسبات شد. اما هنوز کارش تمام نشده بود که استاد گفت: “غلطه.”

دانشجو اعتراض کرد: “استاد، هنوز تموم نشده!”

استاد قاطعانه جواب داد: “غلطه.”

نفر بعدی پای تخته رفت، تخته را پاک کرد، لباس‌هایش از گچ سفید شد، و دوباره شروع کرد. اما درست مثل نفر قبلی، هنوز تخته پر نشده بود که استاد بازهم گفت: “غلطه.”

سکوت سنگینی در کلاس حاکم شد. استاد پرسید:

“دیگه کی حل کرده؟”

 

کسی چیزی نگفت.

ناگهان، دوستم که اهل اصفهان بود، با شیطنت گفت:

“استاد، طالب‌زاده حل کرده، فقط خجالت می‌کشه بگه!”

همه‌چیز روی سرم خراب شد. با عجله گفتم:

“استاد، الکی میگه، من حل نکردم!”

اما استاد با جدیت گفت:

“بلند شو بیا پای تخته، هرچی نوشتی بنویس.”

بازهم انکار کردم، اما این بار با تحکم بیشتری گفت:

“گفتم بیا پای تخته.”

چاره‌ای نبود. برخاستم و به سمت تخته رفتم. برخلاف آن دو دانشجوی قبلی، چیزی برای نوشتن نداشتم، جز یک ضرب ساده و حاصل آن. با تردید، دو عدد را روی تخته نوشتم. هنوز حاصل را نخوانده بودم که ناگهان استاد با صدای بلند روی میز کوبید و فریاد زد:

“آفرین! درسته.”

حس کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته شد. شوکه شده بودم. فقط نگاه می‌کردم.

دو دانشجوی قبلی اعتراض کردند:

“استاد! این همه ما نوشتیم، بعد می‌گید این درسته؟!”

استاد با آرامش گفت:

“می‌خواستم ببینم شما که با رتبه‌های عالی وارد این دانشگاه شدید، آیا یک ضرب ساده را بلد هستید.”

البته که بعداً فهمیدم منظورش، خود ضرب نبود، بلکه کاربرد آن بود. همان چیزی که سال‌ها قبل، پدرم به زبان ساده‌تری گفته بود.

امروز، در آستانه نوروز، حس عجیبی دارم. از یک طرف، غرور از داشتن پدری که فراتر از مدرسه و دانشگاه به من درس زندگی داد. از طرف دیگر، غمی سنگین، چرا که در سومین روز از آغاز بهاری دیگر، او از دنیا رفت.

 

نوروز برای من دیگر فقط زیبایی طبیعت و شادی نو شدن نیست… بلکه یادآور جای خالی پدری است که دیگر نیست تا از او بیاموزم.

 

تحلیل

 

مقدمه

 

داستان “شیشه شکسته و درسی که آموختم” فراتر از یک خاطره ساده است. این روایت، پنجره‌ای به سوی درک عمیق‌تر از فرآیندهای یادگیری، نقش والدین در تربیت و تأثیر تجربیات شخصی بر رشد فردی می‌گشاید. این تحلیل، با بررسی جنبه‌های پداگوژیک و روانشناختی این خاطره، به دنبال کشف و تبیین درس‌های نهفته در آن است. هدف از این بررسی، ارائه دیدگاهی جامع و علمی در مورد اهمیت یادگیری کاربردی، نقش مربی در تسهیل یادگیری، تأثیر عاطفی تجربیات بر یادگیری و اهمیت انگیزه و خودکارآمدی در فرآیند آموزش است.

تحلیل پداگوژیک:

یادگیری کاربردی در مقابل یادگیری انتزاعی:

این خاطره به وضوح شکاف بین یادگیری انتزاعی (مفاهیم ریاضی در مدرسه) و یادگیری کاربردی (حل مسائل واقعی زندگی) را نشان می‌دهد. سیستم آموزشی اغلب بر یادگیری انتزاعی تمرکز می‌کند، در حالی که دانش‌آموزان برای موفقیت در زندگی واقعی به مهارت‌های حل مسئله عملی نیاز دارند.

پدر نویسنده با طرح این سوال که “اگر نمیتونی اینو حساب کنی، برای چی مدرسه میری؟” بر اهمیت یادگیری کاربردی تاکید می‌کند. او به این نکته اشاره میکند که هدف نهایی آموزش، توانایی استفاده از دانش در موقعیت‌های واقعی است.

اهمیت یادگیری اکتشافی:

تجربه نویسنده با محاسبه قیمت شیشه نشان می‌دهد که یادگیری اکتشافی (یادگیری از طریق تجربه و حل مسئله) می‌تواند بسیار مؤثرتر از یادگیری از طریق توضیحات کلیشه‌ای باشد.

وقتی نویسنده مجبور شد خودش مسئله را حل کند، نه تنها قیمت واقعی شیشه را محاسبه کرد، بلکه درک عمیق‌تری از کاربرد ریاضیات در زندگی واقعی پیدا کرد.

نقش مربی در تسهیل یادگیری:

پدر نویسنده نقش یک مربی را ایفا می‌کند که با طرح سوالات چالش‌برانگیز، نویسنده را به تفکر و یادگیری تشویق می‌کند.

او به جای ارائه پاسخ مستقیم، نویسنده را راهنمایی می‌کند تا خودش به راه‌حل برسد. این رویکرد به نویسنده کمک می‌کند تا مهارت‌های حل مسئله و تفکر انتقادی خود را توسعه دهد.

آموزش مادام العمر:

این خاطره بر اهمیت یادگیری مادام‌العمر تأکید می‌کند. پدر نویسنده به نویسنده یادآوری می‌کند که یادگیری فقط به مدرسه محدود نمی‌شود، بلکه یک فرآیند مداوم است که در طول زندگی ادامه دارد.

تفاوت بین آموزش در محیط های مختلف:

این خاطره به صورت واضح تفاوت بین آموزش در محیط های مختلف مانند مدرسه و محیط خانه را به نمایش میگذارد. محیط خانه با آموزش های کاربردی خود میتواند مکمل بسیار مناسبی برای آموزش های تئوری مدرسه باشد.

تحلیل روانشناختی:

تأثیر عاطفی یادگیری:

تجربه نویسنده با محاسبه قیمت شیشه نشان می‌دهد که یادگیری می‌تواند یک تجربه عاطفی قدرتمند باشد.

احساس شرم و ناتوانی که نویسنده در آن لحظه تجربه کرد، به او انگیزه داد تا در آینده تلاش بیشتری کند.

نقش انگیزه در یادگیری:

پدر نویسنده با ایجاد یک چالش، انگیزه او را برای یادگیری افزایش داد.

این خاطره نشان می‌دهد که انگیزه درونی (تمایل به یادگیری برای خود) می‌تواند بسیار مؤثرتر از انگیزه بیرونی (تمایل به یادگیری برای کسب پاداش یا اجتناب از تنبیه) باشد.

اهمیت خودکارآمدی:

وقتی نویسنده توانست مسئله را حل کند، احساس خودکارآمدی (باور به توانایی خود برای انجام موفقیت‌آمیز یک کار) در او افزایش یافت.

این احساس خودکارآمدی به او کمک کرد تا در آینده با چالش‌های بیشتری روبرو شود.

تأثیر خاطرات بر یادگیری:

این خاطره نشان می‌دهد که خاطرات می‌توانند تأثیر عمیقی بر یادگیری داشته باشند.

تجربه نویسنده با محاسبه قیمت شیشه، یک خاطره ماندگار بود که او را در طول زندگی راهنمایی کرد.

اهمیت هوش هیجانی در آموزش:

نحوه برخورد پدر نویسنده با فرزند خود، درس مهمی در خصوص اهمیت هوش هیجانی در آموزش است. او با اینکه از عملکرد فرزند خود ناراضی است، با لحنی آرام و محکم با او صحبت میکند و سعی در آموزش غیر مستقیم به او دارد.

نتیجه‌گیری:

خاطره “شیشه شکسته و درسی که آموختم” نه تنها یک داستان شخصی، بلکه یک نمونه بارز از اهمیت یادگیری کاربردی و تأثیر عمیق تجربیات زندگی بر رشد فردی است. این تحلیل نشان داد که چگونه یک موقعیت ظاهراً ساده می‌تواند به یک درس ارزشمند تبدیل شود. درس‌هایی در مورد اهمیت یادگیری اکتشافی، نقش مربی در تسهیل یادگیری، تأثیر عاطفی تجربیات بر یادگیری و اهمیت انگیزه و خودکارآمدی. این خاطره به ما یادآوری می‌کند که آموزش فقط به مدرسه محدود نمی‌شود، بلکه یک فرآیند مداوم است که در طول زندگی ادامه دارد.

 

 

http://hosseintalebzade.com/wp-content/uploads/2025/03/The-Broken-Glass-and-a-Lesson-Learned.pdf

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.