صبحگاهی بیصدا، اما پرطنین
حسین طالب زاده
در یکی از مدارس ابتدایی جنوب تهران، مربی تربیتی مدرسه بودم و مسئولیت اجرای مراسم صبحگاهی را بر عهده داشتم. مدارس در میان بافت مسکونی قرار دارند، و بسیاری از همسایگان، از جمله سالمندان و بیماران، در مجاورت این مدارس زندگی میکنند
هر روز صبح، ساعت هفت و نیم، زنگ مدرسه به صدا درمیآمد و دانشآموزان با هیجان و شتاب به محل استقرارشان، که با دایرههایی روی زمین مشخص شده بود، میدویدند. مراسم، با نظمی شبیه به آموزشهای نظامی آغاز میشد: «از جلو نظام!» بعد، تلاوت قرآن، خواندن حدیث، سرود ملی و شعارهای روز اجرا میشد و پس از آن، بچهها با انرژی زیاد راهی کلاسهایشان میشدند.
یک روز پس از مراسم، مردی با چهرهای برافروخته و صدایی تهدیدآمیز وارد مدرسه شد. او دنبال کسی میگشت که صبحگاه را اجرا میکرد. مدیر و معاونین از ترس به اتاقهایشان پناه بردند و من، که در حیاط مدرسه مانده بودم، با صداقت گفتم: «من بودم” ادامه خواندن “صبحگاهی بیصدا، اما پرطنین”