شیشه شکسته و درسی که آموختم

شیشه شکسته و درسی که آموختم

حسین طالب زاده

تابستان بود. گرمای هوا با هیجان بازی بچه‌ها در کوچه درهم‌آمیخته بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت را شکست! توپ فوتبالشان به پنجره خانه ما برخورد کرده و شیشه‌ای به ابعاد حدود ۳۰ در ۴۰ سانتی‌متر شکسته بود. چنین اتفاقی در تابستان‌ها کم‌وبیش رخ می‌داد، اما این بار قرار بود درسی فراموش‌نشدنی برایم رقم بخورد.

من شاگرد اول مدرسه بودم و همان سال در مسابقات ریاضی منطقه رتبه برتر را کسب کرده بودم. پدرم پس از آنکه قیمت شیشه را پرس‌وجو کرد، به خانه آمد و از من خواست:

“قیمت شیشه را حساب کن که شیشه‌بر پول اضافه نگیرد.”

مسئله برایم ساده به نظر می‌رسید. متر مادرم را برداشتم، طول و عرض شیشه را اندازه گرفتم و روی کاغذ نوشتم. بعد مشغول محاسبه شدم. ادامه خواندن “شیشه شکسته و درسی که آموختم”

تابستانی که کوچه ها نفس کشیدند

در آن مدرسه ابتدایی کوچک، آقای افشار، معلم ورزش، محبوب قلب‌های کوچک بود. او نه تنها ورزش را به دانش‌آموزان می‌آموخت، بلکه شور و نشاط زندگی را در وجودشان شعله‌ور می‌کرد. تابستان‌ها که از راه می‌رسید، کوچه پس کوچه‌های محله، جولانگاه توپ‌های گل‌کوچک می‌شد. شور و هیجان کودکانه، گاهی با گلایه‌های بزرگ‌ترها در هم می‌آمیخت. توپ‌هایی که شیشه‌ها را می‌شکستند، خطرات خیابان و دعواهای گاه و بیگاه، آرامش محله را به هم می‌زد. ادامه خواندن “تابستانی که کوچه ها نفس کشیدند”