پناهی در میان طوفان(۱)
سالهای معلمیام در مناطق محروم، برایم سراسر درس بود. تلخیها و شیرینیهایی که هرکدام حکایتی داشتند. اما یکی از آنها، هیچگاه از خاطرم محو نمیشود.
در اولین سال تدریسم، روزی زنگ تفریح در دفتر مدرسه بودم که زنگ آیفون به صدا درآمد. پدر یکی از دانشآموزانم وارد شد. مردی که از قبل میشناختم، پدری که آمده بود دخترش را محاکمه کند، نه حمایت.
دختر آرام و سربهزیر، روبهروی مدیر نشست. پدر اما، شروع به سخنرانی کرد. از خودش تمجید میکرد، از هزینههایی که برای دخترش کرده بود: گوشی، لباس، امکانات رفاهی… اما در نگاهش، چیزی جز سرزنش نبود. دختر را متهم میکرد که «مایهی آبروریزی» شده، که «قدر نعمت» را نمیداند. درحالیکه من حقیقت را میدانستم؛ خانهای پر از فریاد، شکستن ظروف، و دختری که هر شب با اشک به خواب میرفت. ادامه خواندن “پناهی در میان طوفان”