در آن مدرسه ابتدایی کوچک، آقای افشار، معلم ورزش، محبوب قلبهای کوچک بود. او نه تنها ورزش را به دانشآموزان میآموخت، بلکه شور و نشاط زندگی را در وجودشان شعلهور میکرد. تابستانها که از راه میرسید، کوچه پس کوچههای محله، جولانگاه توپهای گلکوچک میشد. شور و هیجان کودکانه، گاهی با گلایههای بزرگترها در هم میآمیخت. توپهایی که شیشهها را میشکستند، خطرات خیابان و دعواهای گاه و بیگاه، آرامش محله را به هم میزد. ادامه خواندن “تابستانی که کوچه ها نفس کشیدند”