دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

قدرت سوال

قدرت سوال

معصومه بلوربر

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

دفتر معلمان همیشه پر از گفتگو بود؛ از قیمت طلا و یخچال گرفته تا خاطرات مادرشوهر و حتی بحث‌های همیشگی درباره دانش‌آموزان. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم: “واقعاً اینجا مدرسه است؟ ما قرار بود معلم باشیم، نه داورِ زندگی شخصی دانش‌آموزان.”

اما آن روز تصمیم گرفتم که سنت را بشکنم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و از همکاران باتجربه پرسیدم: “شما وقتی دانش‌آموزان فحش می‌دهند چه می‌کنید؟ چطور با شلوغی کلاس کنار می‌آیید؟ با دانش‌آموز لجباز چطور رفتار می‌کنید؟”

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

هوش مصنوعی در دستان کودکان : نسل جدید و چالش های آموزش و پرورش

هوش مصنوعی در دستان کودکان؛ نسل جدید و چالش‌های آموزش

حسین طالب‌زاده

دسته‌بندی: آموزش و فناوری

تجربه زیسته

چند ماه پیش، برای ملاقات با معلمان کلاس اول، به یک دبستان دخترانه رفتم. جلسه که تمام شد، آماده‌ی رفتن بودم که معاون مدرسه با لبخند گفت:

«می‌شود چند دقیقه‌ای در جشن تکلیف دانش‌آموزان سوم ابتدایی شرکت کنید؟»

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه

الهه یارمحمد زهی

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

چهار سال درس خواندن، تلاش کردن، و شنیدن انواع نظریه‌های آموزشی حالا به این لحظه ختم شده بود: اولین کلاس رسمی‌ام. برای اینکه حرفه‌ای و باتجربه به نظر برسم، لباس رسمی پوشیدم. در کلاس را زدم، سلام کردم و وارد شدم. یازده دانش‌آموز دوازدهم انسانی، همگی با دقت مرا نگاه می‌کردند. استرس داشتم، برای کنترلش دو دقیقه‌ای وسایلم را مرتب کردم. بعد خودم را جمع‌وجور کردم و شروع کردم: معرفی، گفتن از علاقه‌ام به جامعه‌شناسی که آن را “خدای تمام درس‌ها” می‌دانستم، و بعد قوانین کلاس:

۱. خوردن و آشامیدن آزاد، به شرطی که تعارفی در کار نباشد و مزاحمتی ایجاد نکند.
۲. هر دانش‌آموز در طول ترم دو بار حق دارد بگوید «درس نخوانده‌ام» و بدون نمره منفی یا صفر از کلاس بگذرد، اما مدیریت این دو جلسه با خودش است.
۳. اگر همراه من باشید، همراهتان خواهم بود.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

بازی ای که آینده ای را تغییر داد

بازی‌ای که آینده‌ای را تغییر داد

الهه یارمحمد زهی

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

سال‌های اول تدریسم بود و یک کلاس دهم انسانی شش‌نفره داشتم. ترکیب کلاس خاص بود؛ دو نفر فوق‌العاده قوی، دو نفر متوسط، و دو نفر ضعیف. اما در میان این شش نفر، مهدیس متفاوت بود. هرچقدر تلاش می‌کرد، انگار نتیجه‌ای نمی‌گرفت. با کمک معلمان، مدیر و والدین، سال دهم را با زحمت گذراند، اما وقتی به یازدهم رسید، باز هم معلم جامعه‌شناسی‌شان من بودم.

بچه‌ها خوشحال بودند، اما من نگران. کتاب جامعه‌شناسی یازدهم سخت‌تر از سال قبل بود. می‌دانستم که پنج نفر دیگر، با هر سختی‌ای که باشد، قبول می‌شوند. اما مهدیس؟ هیچ‌کس امیدی به او نداشت. نه خودش، نه معلمان دیگر، و نه حتی خانواده‌اش.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

دینا، صدایی که به گوش رسید

دینا؛ صدایی که به گوش رسید

معصومه بلوربر

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

هیچ‌وقت آن‌قدر شلوغ نبود که ته کلاس بنشیند، و نه آن‌قدر درس‌خوان که ردیف اول جایش باشد. دینا همیشه جایی در میانه بود؛ خاکستری، ساکت، بی‌صدا. انگار تنها چیزی که از او در کلاس دیده می‌شد، چشمانی بود که از بالای ماسک به دنیا نگاه می‌کردند.

هیچ‌وقت داوطلب نمی‌شد، نظرش را نمی‌گفت، حتی با بغل‌دستی‌اش هم حرف نمی‌زد. هیچ‌کس صدای دینا را نشنیده بود. تا اینکه…

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

شیشه شکسته و درسی که آموختم

شیشه شکسته و درسی که آموختم

حسین طالب زاده

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و تربیتی

تجربه زیسته

تابستان بود. گرمای هوا با هیجان بازی بچه‌ها در کوچه درهم‌آمیخته بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت را شکست! توپ فوتبالشان به پنجره خانه ما برخورد کرده و شیشه‌ای به ابعاد حدود ۳۰ در ۴۰ سانتی‌متر شکسته بود. چنین اتفاقی در تابستان‌ها کم‌وبیش رخ می‌داد، اما این بار قرار بود درسی فراموش‌نشدنی برایم رقم بخورد.

من شاگرد اول مدرسه بودم و همان سال در مسابقات ریاضی منطقه رتبه برتر را کسب کرده بودم. پدرم پس از آنکه قیمت شیشه را پرس‌وجو کرد، به خانه آمد و از من خواست:
“قیمت شیشه را حساب کن که شیشه‌بر پول اضافه نگیرد.”

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

از ته کلاس تا شاگرد اول

از ته کلاس تا شاگرد اول (۱)

فرزانه نامجو

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

اولین روز مهر بود. هوای مدرسه پر از هیجان شروع سال تحصیلی جدید. دانش‌آموزانی که از سال قبل می‌شناختم، با ذوق و شوق سر کلاس نشستند و خودشان فضای کلاس را گرم کردند. اما زنگ سوم، ماجرا فرق داشت. وارد کلاسی شدم که همه چهره‌ها برایم جدید بودند. همان کلاسی که دو همکار باتجربه‌ام درباره‌اش هشدار داده بودند: «مدیریت را از دست نده»، «با جدیت برخورد کن»، «آن‌ها مشکل‌ساز هستند”…

با این ذهنیت، خواستم از همان ابتدا اقتدارم را نشان دهم. وقتی به بحث قوانین و امتحانات رسیدم، جدی‌تر شدم و تهدید کردم که اگر کسی تقلب کند، برگه‌اش را پاره خواهم کرد. اما ناگهان یکی از دانش‌آموزان ته کلاس، که انگار نماینده کلاس بود، با لحن جدی گفت: «چرا همه معلم‌ها از همان جلسه اول تهدید می‌کنند؟ می‌توانید بدون این‌همه خشونت، نمره را کم کنید!”

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

پناهی در میان طوفان

پناهی در میان طوفان (۱)

فرزانه نامجو

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و تربیتی

تجربه زیسته

سال‌های معلمی‌ام در مناطق محروم، برایم سراسر درس بود. تلخی‌ها و شیرینی‌هایی که هرکدام حکایتی داشتند. اما یکی از آن‌ها، هیچ‌گاه از خاطرم محو نمی‌شود.

در اولین سال تدریسم، روزی زنگ تفریح در دفتر مدرسه بودم که زنگ آیفون به صدا درآمد. پدر یکی از دانش‌آموزانم وارد شد. مردی که از قبل می‌شناختم، پدری که آمده بود دخترش را محاکمه کند، نه حمایت.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

معلمی که شاگرد شد

معلمی که شاگرد شد

حسین طالب زاده

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و تربیتی

تجربه زیسته

سال‌هاست که در کلاس درس، با دانش‌آموزانی مختلف روبه‌رو شده‌ام، اما بعضی از آن‌ها داستانی در ذهنم حک می‌کنند که هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود.

جواد یکی از آن دانش‌آموزها بود. همیشه در انتهای کلاس می‌نشست، نه علاقه‌ای به درس نشان می‌داد و نه تلاشی برای یادگیری می‌کرد. اما چیزی که بیشتر آزارم می‌داد، شیطنت‌هایش بود. نه آن‌قدر که نظم کلاس را به هم بریزد، اما دقیقاً به اندازه‌ای که حواس دیگران را پرت کند.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

تابستانی که کوچه ها نفس کشیدند

در آن مدرسه ابتدایی کوچک…

حسین طالب زاده

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و اجتماعی

تجربه زیسته

در آن مدرسه ابتدایی کوچک، آقای افشار، معلم ورزش، محبوب قلب‌های کوچک بود. او نه تنها ورزش را به دانش‌آموزان می‌آموخت، بلکه شور و نشاط زندگی را در وجودشان شعله‌ور می‌کرد. تابستان‌ها که از راه می‌رسید، کوچه پس کوچه‌های محله، جولانگاه توپ‌های گل‌کوچک می‌شد. شور و هیجان کودکانه، گاهی با گلایه‌های بزرگ‌ترها در هم می‌آمیخت. توپ‌هایی که شیشه‌ها را می‌شکستند، خطرات خیابان و دعواهای گاه و بیگاه، آرامش محله را به هم می‌زد.

در یکی از روزهای گرم خرداد، من و آقای افشار، دغدغه‌های مشترکمان را با هم درمیان گذاشتیم. چه می‌شد اگر می‌توانستیم این انرژی سرشار را در مسیری امن و سازنده هدایت کنیم؟ حیاط کوچک مدرسه، با تمام محدودیت‌هایش، می‌توانست پناهگاهی برای این شور و شوق باشد. با موافقت مدیر دلسوز و همراهی یکی از مسئولین محلی، طرحی نو درانداختیم. حیاط مدرسه، در تابستان، میزبان مسابقات گل‌کوچک می‌شد.