دینا؛ صدایی که به گوش رسید
معصومه بلوربر
هیچوقت آنقدر شلوغ نبود که ته کلاس بنشیند، و نه آنقدر درسخوان که ردیف اول جایش باشد. دینا همیشه جایی در میانه بود؛ خاکستری، ساکت، بیصدا. انگار تنها چیزی که از او در کلاس دیده میشد، چشمانی بود که از بالای ماسک به دنیا نگاه میکردند.
هیچوقت داوطلب نمیشد، نظرش را نمیگفت، حتی با بغلدستیاش هم حرف نمیزد. هیچکس صدای دینا را نشنیده بود. تا اینکه… ادامه خواندن “دینا، صدایی که به گوش رسید”