دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

مدرک هایی که کار نمی کردند

مدرک‌هایی که کار نمی‌کردند

شوکت حیدری — معلم دبیرستان در تهران

دسته‌بندی: آموزش و فناوری

تجربه زیسته

مدرسه‌ای که در آن کار می‌کردم، پر بود از معلمانی که تازه گواهینامه ICDL گرفته بودند. همه با افتخار از نمره‌های بالایشان حرف می‌زدند؛ اما پشت میزهای کامپیوتر، قصه چیز دیگری بود.

گاهی وقت‌ها وقتی وارد اتاق رایانه می‌شدم، می‌دیدم همکارانم با نگاهی درمانده به صفحه مانیتور زل زده‌اند. بعضی‌ها هنوز خاموش کردن سیستم را بلد نبودند و مستقیم دکمه پاور را فشار می‌دادند، انگار کامپیوتر یک تلویزیون قدیمی باشد.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

عطر معلم، امضایی نامریی در دل کودکان

عطر معلم

نویسنده: …

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

اولین روزی که وارد کلاس شدم، هنوز بوی گچ و نیمکت‌های چوبی قدیمی در فضا پیچیده بود. بچه‌ها با کنجکاوی نگاهم می‌کردند و من سعی داشتم با لبخند، اضطرابم را پنهان کنم.

در همان لحظه، یکی از دانش‌آموزان با صدای بلند گفت: «خانم! شما بوی عطر مادرم را می‌دهید.» کلاس پر از خنده شد، اما من فهمیدم که این جمله ساده، پلی شد میان من و آن‌ها.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

ملیکا، سفری از سکوت به شکوفایی

ملیکا، سفری از سکوت به شکوفایی

آرزو روستایی و حسین طالب‌زاده

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و روان‌شناختی

تجربه زیسته

هر معلم و روان‌شناسی در طول سال‌ها تدریس و مشاوره، با دانش‌آموزان و مراجعانی روبرو می‌شود که به نوعی نقطه‌عطف در زندگی حرفه‌ای او تبدیل می‌شوند. یکی از آن لحظات به‌یادماندنی برای من، آشنایی با ملیکا بود، یک دختر کوچک با چشمانی پر از سوالات بی‌پاسخ و دنیایی پر از رازهای نهفته که هنوز نمی‌شناختم.

ملیکا وارد کلاس من شد و همان لحظه‌ای که نگاهش را به من دوخت، حس کردم که او با دیگران متفاوت است. وقتی زنگ مدرسه به صدا درآمد، دیدم که ملیکا با نگرانی گوش‌هایش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد…

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

برگ برنده من: پرچم

برگ برنده‌ی من: پرچم

آمنه نیازمند

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

چهار دانش‌آموز اوتیسم داشتم، هرکدام با چالش‌های خاص خود. برای هرکدام باید راه ارتباطی مخصوصی پیدا می‌کردم. امید وقتی که صورتش را می‌گرفتم و مستقیم به چشمانش نگاه می‌کردم، تمرکز می‌کرد. سهیل به خوراکی علاقه داشت، پس آموزش‌های او را با خوراکی‌ها همراه می‌کردم. امیرعلی که هوش بالاتری داشت، با کمی توجه و محبت به موضوع جذب می‌شد. اما آرمین…

یک ماه و نیم از شروع مهر گذشته بود و هنوز راهی برای ارتباط با آرمین پیدا نکرده بودم. هر تلاشی که می‌کردم، به در بسته می‌خوردم. خوراکی، ستاره، ماشین… هیچ چیز توجه او را جلب نمی‌کرد. احساس ناتوانی می‌کردم. مشورت با سرپرست آموزشی، معاون و معلمان باتجربه فایده‌ای نداشت، چرا که این نخستین سالی بود که مدرسه کلاس ویژه‌ی دانش‌آموزان اوتیسم داشت. من مانده بودم و آرمینی که در دنیای خودش بود.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

قدرت سوال

قدرت سوال

معصومه بلوربر

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

دفتر معلمان همیشه پر از گفتگو بود؛ از قیمت طلا و یخچال گرفته تا خاطرات مادرشوهر و حتی بحث‌های همیشگی درباره دانش‌آموزان. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم: “واقعاً اینجا مدرسه است؟ ما قرار بود معلم باشیم، نه داورِ زندگی شخصی دانش‌آموزان.”

اما آن روز تصمیم گرفتم که سنت را بشکنم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و از همکاران باتجربه پرسیدم: “شما وقتی دانش‌آموزان فحش می‌دهند چه می‌کنید؟ چطور با شلوغی کلاس کنار می‌آیید؟ با دانش‌آموز لجباز چطور رفتار می‌کنید؟”

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

هوش مصنوعی در دستان کودکان : نسل جدید و چالش های آموزش و پرورش

هوش مصنوعی در دستان کودکان؛ نسل جدید و چالش‌های آموزش

حسین طالب‌زاده

دسته‌بندی: آموزش و فناوری

تجربه زیسته

چند ماه پیش، برای ملاقات با معلمان کلاس اول، به یک دبستان دخترانه رفتم. جلسه که تمام شد، آماده‌ی رفتن بودم که معاون مدرسه با لبخند گفت:

«می‌شود چند دقیقه‌ای در جشن تکلیف دانش‌آموزان سوم ابتدایی شرکت کنید؟»

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه

الهه یارمحمد زهی

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

چهار سال درس خواندن، تلاش کردن، و شنیدن انواع نظریه‌های آموزشی حالا به این لحظه ختم شده بود: اولین کلاس رسمی‌ام. برای اینکه حرفه‌ای و باتجربه به نظر برسم، لباس رسمی پوشیدم. در کلاس را زدم، سلام کردم و وارد شدم. یازده دانش‌آموز دوازدهم انسانی، همگی با دقت مرا نگاه می‌کردند. استرس داشتم، برای کنترلش دو دقیقه‌ای وسایلم را مرتب کردم. بعد خودم را جمع‌وجور کردم و شروع کردم: معرفی، گفتن از علاقه‌ام به جامعه‌شناسی که آن را “خدای تمام درس‌ها” می‌دانستم، و بعد قوانین کلاس:

۱. خوردن و آشامیدن آزاد، به شرطی که تعارفی در کار نباشد و مزاحمتی ایجاد نکند.
۲. هر دانش‌آموز در طول ترم دو بار حق دارد بگوید «درس نخوانده‌ام» و بدون نمره منفی یا صفر از کلاس بگذرد، اما مدیریت این دو جلسه با خودش است.
۳. اگر همراه من باشید، همراهتان خواهم بود.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

بازی ای که آینده ای را تغییر داد

بازی‌ای که آینده‌ای را تغییر داد

الهه یارمحمد زهی

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

سال‌های اول تدریسم بود و یک کلاس دهم انسانی شش‌نفره داشتم. ترکیب کلاس خاص بود؛ دو نفر فوق‌العاده قوی، دو نفر متوسط، و دو نفر ضعیف. اما در میان این شش نفر، مهدیس متفاوت بود. هرچقدر تلاش می‌کرد، انگار نتیجه‌ای نمی‌گرفت. با کمک معلمان، مدیر و والدین، سال دهم را با زحمت گذراند، اما وقتی به یازدهم رسید، باز هم معلم جامعه‌شناسی‌شان من بودم.

بچه‌ها خوشحال بودند، اما من نگران. کتاب جامعه‌شناسی یازدهم سخت‌تر از سال قبل بود. می‌دانستم که پنج نفر دیگر، با هر سختی‌ای که باشد، قبول می‌شوند. اما مهدیس؟ هیچ‌کس امیدی به او نداشت. نه خودش، نه معلمان دیگر، و نه حتی خانواده‌اش.

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

دینا، صدایی که به گوش رسید

دینا؛ صدایی که به گوش رسید

معصومه بلوربر

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی

تجربه زیسته

هیچ‌وقت آن‌قدر شلوغ نبود که ته کلاس بنشیند، و نه آن‌قدر درس‌خوان که ردیف اول جایش باشد. دینا همیشه جایی در میانه بود؛ خاکستری، ساکت، بی‌صدا. انگار تنها چیزی که از او در کلاس دیده می‌شد، چشمانی بود که از بالای ماسک به دنیا نگاه می‌کردند.

هیچ‌وقت داوطلب نمی‌شد، نظرش را نمی‌گفت، حتی با بغل‌دستی‌اش هم حرف نمی‌زد. هیچ‌کس صدای دینا را نشنیده بود. تا اینکه…

دسته‌ها
تجربه زیسته معلم ایرانی

شیشه شکسته و درسی که آموختم

شیشه شکسته و درسی که آموختم

حسین طالب زاده

دسته‌بندی: تجربه‌های آموزشی و تربیتی

تجربه زیسته

تابستان بود. گرمای هوا با هیجان بازی بچه‌ها در کوچه درهم‌آمیخته بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت را شکست! توپ فوتبالشان به پنجره خانه ما برخورد کرده و شیشه‌ای به ابعاد حدود ۳۰ در ۴۰ سانتی‌متر شکسته بود. چنین اتفاقی در تابستان‌ها کم‌وبیش رخ می‌داد، اما این بار قرار بود درسی فراموش‌نشدنی برایم رقم بخورد.

من شاگرد اول مدرسه بودم و همان سال در مسابقات ریاضی منطقه رتبه برتر را کسب کرده بودم. پدرم پس از آنکه قیمت شیشه را پرس‌وجو کرد، به خانه آمد و از من خواست:
“قیمت شیشه را حساب کن که شیشه‌بر پول اضافه نگیرد.”