مدرک هایی که کار نمی کردند

حسین طالب زاده

مدرک‌هایی که کار نمی‌کردند

شوکت حیدری


مدرسه‌ای که در آن کار می‌کردم، پر بود از معلمانی که تازه گواهینامه ICDL گرفته بودند. همه با افتخار از نمره‌های بالایشان حرف می‌زدند؛ اما پشت میزهای کامپیوتر، قصه چیز دیگری بود.

گاهی وقت‌ها وقتی وارد اتاق رایانه می‌شدم، می‌دیدم همکارانم با نگاهی درمانده به صفحه مانیتور زل زده‌اند. بعضی‌ها هنوز خاموش کردن سیستم را بلد نبودند و مستقیم دکمه پاور را فشار می‌دادند، انگار کامپیوتر یک تلویزیون قدیمی باشد. ادامه خواندن “مدرک هایی که کار نمی کردند”

عطر معلم، امضایی نامریی در دل کودکان


حسین طالب زاده

عطر معلم؛ امضایی نامرئی در دل کودکان

نازبانو نشیبا
معلم کلاس اول بودن، یعنی ورود به جهانی پر از شوق، کنجکاوی و نگاه‌های معصومانه‌ای که هر چیز کوچکی را جادویی می‌بینند.
حالا تصور کن، این معلم هر روز پیش از ورود به کلاس، عطری ملایم به خود می‌زند—یک امضای نامرئی که در عمق جان کوچک بچه‌ها حک می‌شود. ادامه خواندن “عطر معلم، امضایی نامریی در دل کودکان”

ملیکا، سفری از سکوت به شکوفایی

حسین طالب زاده

ملیکا ،سفری از سکوت به شکوفایی

آرزو روستایی

هر معلم و روان‌شناسی در طول سال‌ها تدریس و مشاوره، با دانش‌آموزان و مراجعانی روبرو می‌شود که به نوعی نقطه‌عطف در زندگی حرفه‌ای او تبدیل می‌شوند. یکی از آن لحظات به‌یادماندنی برای من، آشنایی با ملیکا بود، یک دختر کوچک با چشمانی پر از سوالات بی‌پاسخ و دنیایی پر از رازهای نهفته که هنوز نمی‌شناختم. ادامه خواندن “ملیکا، سفری از سکوت به شکوفایی”

برگ برنده من: پرچم

حسین طالب زاده


 

برگ برنده‌ی من: پرچم

آمنه نیازمند

چهار دانش‌آموز اوتیسم داشتم، هرکدام با چالش‌های خاص خود. برای هرکدام باید راه ارتباطی مخصوصی پیدا می‌کردم. امید وقتی که صورتش را می‌گرفتم و مستقیم به چشمانش نگاه می‌کردم، تمرکز می‌کرد. سهیل به خوراکی علاقه داشت، پس آموزش‌های او را با خوراکی‌ها همراه می‌کردم. امیرعلی که هوش بالاتری داشت، با کمی توجه و محبت به موضوع جذب می‌شد. اما آرمین… ادامه خواندن “برگ برنده من: پرچم”

قدرت سوال

حسین طالب زاده

قدرت سوال

معصومه بلوربر

 

دفتر معلمان همیشه پر از گفتگو بود؛ از قیمت طلا و یخچال گرفته تا خاطرات مادرشوهر و حتی بحث‌های همیشگی درباره دانش‌آموزان. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم: “واقعاً اینجا مدرسه است؟ ما قرار بود معلم باشیم، نه داورِ زندگی شخصی دانش‌آموزان.” ادامه خواندن “قدرت سوال”

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه


طالب زاده

معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه

الهه یارمحمد زهی

چهار سال درس خواندن، تلاش کردن، و شنیدن انواع نظریه‌های آموزشی حالا به این لحظه ختم شده بود: اولین کلاس رسمی‌ام. برای اینکه حرفه‌ای و باتجربه به نظر برسم، لباس رسمی پوشیدم. در کلاس را زدم، سلام کردم و وارد شدم. یازده دانش‌آموز دوازدهم انسانی، همگی با دقت مرا نگاه می‌کردند. استرس داشتم، برای کنترلش دو دقیقه‌ای وسایلم را مرتب کردم. بعد خودم را جمع‌وجور کردم و شروع کردم: معرفی، گفتن از علاقه‌ام به جامعه‌شناسی که آن را “خدای تمام درس‌ها” می‌دانستم، و بعد قوانین کلاس:

۱. خوردن و آشامیدن آزاد، به شرطی که تعارفی در کار نباشد و مزاحمتی ایجاد نکند.
۲. هر دانش‌آموز در طول ترم دو بار حق دارد بگوید «درس نخوانده‌ام» و بدون نمره منفی یا صفر از کلاس بگذرد، اما مدیریت این دو جلسه با خودش است.
۳. اگر همراه من باشید، همراهتان خواهم بود. ادامه خواندن “معلم کوچولو و رویای بزرگ محدثه”

بازی ای که آینده ای را تغییر داد

بازی‌ای که آینده‌ای را تغییر داد

الهه یارمحمد زهی

سال‌های اول تدریسم بود و یک کلاس دهم انسانی شش‌نفره داشتم. ترکیب کلاس خاص بود؛ دو نفر فوق‌العاده قوی، دو نفر متوسط، و دو نفر ضعیف. اما در میان این شش نفر، مهدیس متفاوت بود. هرچقدر تلاش می‌کرد، انگار نتیجه‌ای نمی‌گرفت. با کمک معلمان، مدیر و والدین، سال دهم را با زحمت گذراند، اما وقتی به یازدهم رسید، باز هم معلم جامعه‌شناسی‌شان من بودم. ادامه خواندن “بازی ای که آینده ای را تغییر داد”

دینا، صدایی که به گوش رسید

دینا؛ صدایی که به گوش رسید

معصومه بلوربر

هیچ‌وقت آن‌قدر شلوغ نبود که ته کلاس بنشیند، و نه آن‌قدر درس‌خوان که ردیف اول جایش باشد. دینا همیشه جایی در میانه بود؛ خاکستری، ساکت، بی‌صدا. انگار تنها چیزی که از او در کلاس دیده می‌شد، چشمانی بود که از بالای ماسک به دنیا نگاه می‌کردند.

هیچ‌وقت داوطلب نمی‌شد، نظرش را نمی‌گفت، حتی با بغل‌دستی‌اش هم حرف نمی‌زد. هیچ‌کس صدای دینا را نشنیده بود. تا اینکه… ادامه خواندن “دینا، صدایی که به گوش رسید”

شیشه شکسته و درسی که آموختم

شیشه شکسته و درسی که آموختم

حسین طالب زاده

تابستان بود. گرمای هوا با هیجان بازی بچه‌ها در کوچه درهم‌آمیخته بود. ناگهان صدای شکستن شیشه سکوت را شکست! توپ فوتبالشان به پنجره خانه ما برخورد کرده و شیشه‌ای به ابعاد حدود ۳۰ در ۴۰ سانتی‌متر شکسته بود. چنین اتفاقی در تابستان‌ها کم‌وبیش رخ می‌داد، اما این بار قرار بود درسی فراموش‌نشدنی برایم رقم بخورد.

من شاگرد اول مدرسه بودم و همان سال در مسابقات ریاضی منطقه رتبه برتر را کسب کرده بودم. پدرم پس از آنکه قیمت شیشه را پرس‌وجو کرد، به خانه آمد و از من خواست:

“قیمت شیشه را حساب کن که شیشه‌بر پول اضافه نگیرد.”

مسئله برایم ساده به نظر می‌رسید. متر مادرم را برداشتم، طول و عرض شیشه را اندازه گرفتم و روی کاغذ نوشتم. بعد مشغول محاسبه شدم. ادامه خواندن “شیشه شکسته و درسی که آموختم”

از ته کلاس تا شاگرد اول

از ته کلاس تا شاگرد اول(۱)

 

اولین روز مهر بود. هوای مدرسه پر از هیجان شروع سال تحصیلی جدید. دانش‌آموزانی که از سال قبل می‌شناختم، با ذوق و شوق سر کلاس نشستند و خودشان فضای کلاس را گرم کردند. اما زنگ سوم، ماجرا فرق داشت. وارد کلاسی شدم که همه چهره‌ها برایم جدید بودند. همان کلاسی که دو همکار باتجربه‌ام درباره‌اش هشدار داده بودند: «مدیریت را از دست نده»، «با جدیت برخورد کن»، «آن‌ها مشکل‌ساز هستند”…

با این ذهنیت، خواستم از همان ابتدا اقتدارم را نشان دهم. وقتی به بحث قوانین و امتحانات رسیدم، جدی‌تر شدم و تهدید کردم که اگر کسی تقلب کند، برگه‌اش را پاره خواهم کرد. اما ناگهان یکی از دانش‌آموزان ته کلاس، که انگار نماینده کلاس بود، با لحن جدی گفت: «چرا همه معلم‌ها از همان جلسه اول تهدید می‌کنند؟ می‌توانید بدون این‌همه خشونت، نمره را کم کنید!” ادامه خواندن “از ته کلاس تا شاگرد اول”